زندگی‌نامه

سال ۱۳۳۲ در تهران متولد شدم، خانواده خیلی خوبی داشتم، پدر و مادر خیلی خوبی داشتم، زحمت کشیدند، مادرم درس داد و کمک کرد من بتونم برم خارج درس بخونم، توجه داشت که زبان انگلیسی رو خوب یاد بگیرم و به من تدریس می‌کرد، از شش هفت سالگی معلم انگلیسیم مادرم بود، پدرم آدم صادقی و فرد درستی بود. از فرماندهان ژاندارمری بود که سال ۱۳۴۳ شاه او را خونه‌نشین‌ کرد. الگوی اول اینکه آدم باید مبارزه بکنه پدرم بود و همیشه ممنون‌شون هستم، روح‌شون شاد و بعد از آن هم سال ۵۷ اومدم ایران و احساس کردم که یک حیات دوباره پیدا کردم و هیچ وقت هم از این موضوع پشیمون نبودم.

پدر: سرلشکر اردوبادی

منصور اردوبادی نظامی ایرانی بود که در ۱۲۹۹هـ ش به دنیا آمد و سال ۱۳۷۲هـ ش در آمریکا وفات یافته است.

به نقل از دکتر کشواد سیاهپور، دانشیار دانشگاه یاسوخ و تاریخ‌پژو عشایر جنوب، منصور اردوبادی که مدتی با درجه ستوان یکمی و سروانی در فارس و بنادر خدمت می‏ کرده و پس از آن با درجه سرهنگ دومی فرمانده هنگ سمنان شده بود. بعد از آن احتمالا در تهران معاون ناحیه ژاندارمری بوده و پس از مدتی به عنوان فرمانده ناحیه ژاندارمری خراسان مأموریت یافت. اردوبادی طی سال‌های ۱۳۴۰ تا اوایل خرداد ۱۳۴۲ در خراسان خدمت می‌کرد.

منصور، در دانشکده افسری با محمدرضا پهلوی هم‌دوره بود و پس از به سلطنت رسیدن او، یکی از آجودان‌های مخصوص وی به شمار می‌رفت که می‌توانست بدون هماهنگی قبلی وارد دفتر شاه شود.

از همان موقع که در خراسان بود با ارتشبد حجازی، رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران، و اقوام و خویشان فاسد وی در مشهد و نیشابور، مخالف بوده و مطالبی مفصل درباره آنها به شاه می نوشت.

اردوبادی که به دلیل بازپس‌گیری سرزمین‌های از دست رفته و یک‌پارچه‌سازی ایران توسط نادرشاه افشار علاقه خاصی به این اسم داشت و به همین دلیل نام اولین فرزند خود را که در ۴ دی ۱۳۳۲ به دنیا می‌آید نادرقلی می‌گذارد.

 اردشیر زاهدی در خاطرات خود در مطلبی تحت عنوان «ماجرای اتهامی که به افسری صدیق و صمیمی زده شد» به داستان دستگیری اردوبادی در سال ۱۳۳۵ می‏ پردازد و به ماجرای «کودتای سرتیپ اردوبادی» اشاره می ‏نماید که قرار بوده وی را «محاکمه صحرایی» نمایند ولی با تلاش او این مسئله نافرجام می ‏ماند. اما زاهدی به خاتمه کار اردوبادی اشاره‌ای نمی‌کند.

به باور مورخین در دهه ۴۰ شمسی دو واقعه سلطنت پهلوی را مورد خطر قرار داد؛ قیام ۱۵ خرداد و قیام عشایر جنوب. پس از سرکوب قیام بزرگ عشایر فارس در سال‌های ۱۳۴۱- ۱۳۴۲، که به قتل‌عام و شهادت تعداد زیادی از عشایر و غارت گسترده اموالشان منجر شد، اردوبادی که در بین عشایر جنوب چهره‌ای خوش‌نام بود به عنوان بازرس ویژه شاه جهت بررسی جزئیات به فارس اعزام شد.

وی در نامه‌‏های متعددی که مستقیما به شاه می ‌نوشت، و تعدادی از آنها امروز در دست است، به ظلم و تعدی ژاندارم‌ها و دیگر نیروهای نظامی و ارتشی و مأموران دولت در حق مردم اشاره ‏های صریح نموده و مصادیق متعددی را ذکر کرده است. صراحت لهجه و شجاعت اردوبادی در این نامه ‏ها کاملاً مشخص است و مردم فارس، به ویژه ایل بویراحمد و طایفه «جلیل» مردم‌داری او را تأیید و تصدیق می ‏نمایند.

در ۷ تیر ۱۳۴۲، حدود سه ماه قبل از تیرباران حبیب‌الله شهبازی (پدر عبدالله شهبازی مورخ)، از سران عشایر و قیام علیه استبداد پهلوی، اردوبادی گزارشی صریح و دقیق برای شاه فرستاد. وی در این گزارش ۱۲ صفحه‌ای از وضعیت فلاکت بار و مقروض بودن عشایر و کشاورزان منطقه می گوید و با اشاره به اصلاحات ارضی، اقدامات ظالمانه عوامل حکومت پهلوی بویژه در همکاری با قاچاقچیان را به عنوان جرقه نارضایتی‌ها ذکر کرد. سرتیپ اردوبادی فعالیت‌های ضدمردمی فرمانده وقت ژاندامری ناحیه فارس، سرتیپ اشکان را علت اصلی برشمرده و در نامه می‌نویسد “سازمان ژاندامری فارس به قدری فاسد و خراب بوده که …”

اردوبادی در گزارش فوق نکات جالب و مهم دیگری درباره فساد دستگاه نظامی و انتظامی حکومت پهلوی در فارس بیان کرده است.

عفو و آزاد کردن کُردی انصاری از مبارزین مخالف نظام که بایستی بر اساس حکم مرکز دستگیری، محاکمه و مجازات می شد در کنار دیگر اقدامات مثبت او دل عشایر را به دست آورده بود و اردوبادی را تبدیل به چهره‌ای مردمی کرده بود.

هر چند در تاریخ ۹ مرداد ۱۳۴۳ رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی طی نامه‌ای به اردوبادی اعلام کرد: «گزارش شرفعرضی ۷/ ۴/ ۴۲ تیمسار از شرفعرض پیشگاه مبارک اعلیحضرت همایون شاهنشاهی گذشت. امر و مقرر فرمودند ابلاغ نمایم که خدمات شما جالب توجه و خوب است…» ولی اندکی بعد اردوبادی مغضوب شد. او به دلیل گزارش فوق، و نیز به دلیل دوستی و رابطه نزدیک با سرلشکر محمدولی قرنی، که او نیز مغضوب بود، خانه‌نشین شد و تحت مراقبت ساواک قرار گرفت.

ملا غلامحسین سیاهپورِ رئیس طایفه جلیل بود و دغدغه او حفظ امنیت و بقای طایفه بود. او که با واسطه آیت الله دستغیب از آیت‌الله خمینی مجوز قیام مسلحانه علیه حکومت گرفته بود از سردمداران قائله جنوب بود. ملا غلامحسین که یک فرد کاملاً مذهبی بوده و تحت تأثیر و ارشاد روحانیت و برای حمایت از آنان در فروردین ۱۳۴۲ چند بار با نظامیان رژیم درگیر شده بود در نبردی مشهور به «جنگ گجستان» ضربات مهلکی بر لشکر ارسالی رژیم وارد آورد . اولین مکاتبات سیاهپورِ با اردوبادی از اوایل خرداد شروع شد و تا اواخر مرداد ادامه داشت که دور از اطلاع ارتش و ساواک صورت می گرفت. سرلشکر اردوبادی در نامه تامینی که بعدها در دادگاه نظامی از مهم ترین مدارک جرم او به حساب می آمد را برای او فرستاد و قول “حفظ جان و مساعدت شخص سیاهپور و طایفه جلیل” را داده بود.

بر طبق اسناد محرمانه ساواک فارس، اردوبادی به دلیل حفظ امنیت عشایر از شر حکومت مرکزی و در امان بودن از آزار ارتش، در یکی از مکاتبات (بر اساس حسابی که روی آشنایی قدیمی خود با شاه و درجه نظامی‌‍اش باز کرده بود) به ملا غلامحسین قول داده بود که در صورت تسلیم، ترتیبی می دهد که بیش از ۳ سال زندانی نباشد. به دلیل حفظ جان عشایر و جلوگیری از خون ریزی، موضوع تسلیم شدن را سرلشکر اردوبادی از تهران مخفی نگاه داشته بود و در همین مسیر، دستور آزادی طایفه جلیل را داده بود که کمی بعد توسط جیرخواران حکومت شکنجه شده بودند.

مرحوم نادر طالب‌زاده می‌گوید:

ملاغلامحسین از منظر حکومت پهلوی فردی یاغی به حساب می‌آمد و شاه، ارتشبد آریانا را برای سرکوب قیامش به منطقه جنوب فرستاده بود و جنگی سخت بین نیروهای آریانا و ملاغلامحسین به وجود آمد. جنگجویان عشایری تلفات زیادی را از نیروهای پهلوی گرفتند و آریانا از پس سیاهپور و نیروهایش برنمی‌آمد و نهایتا دست به بمباران هوایی زدند و منطقه و عشایر را بمباران هوایی کردند. زمانی که شاه از سرکوب عشایر مستاصل می‌شود، پدرم را که رابطه خوب و حسنه‌ای از قبل با مردم آن منطقه داشت به عنوان مامور ویژه برای پایان دادن به غائله به آن نقطه اعزام می‌کند. از قدیم، وصف ویژگی‌های شخصیتی سیاهپور در خانه ما بود و پدرم او را نماد یک فرد با شرافت، دارای وجهه و بهترین مردم زمان خود معرفی می‌کرد.”

جهت آرام شدن اوضاع، اواخر مرداد ۱۳۴۳ در حالیکه، طایفه جلیل طی مراسم قرآن به سر که در کوهپایه‌ای برگزار می‌شد سیاهپور، بزرگ قومشان را تحویل اردوبادی دادند در حالیکه سرلشکر با آوردن دو پسر خود به این مراسم در حضور چندین هزار عشایر اسم “نادر و ناصر” را قسم خورد و قول شرف داد که از سیاهپورِ محافظت کند تا اوضاع آرام شود. نادر کودکی ۱۰ ساله بود که شاهد این مراسم و گریه زنان و مردانی بود که می دانستند ملاغلامحسین بیش از جان خود به دنبال در امان بودن طایفه از شکنجه و فشار پهلوی بود. نادر اما نمی‌دانست که پدر خود نیز قربانی دسیسه‌ها خواهد شد.

۲۶ مرداذ اردوبادی با احترامات ویژه و خاص سپاهپور، که با یارانش مبارزه مسلحانه علیه پهلوی را کلید زده و یک لشکر ارتش پهلوی را از پا در آورده بودند را پس از یک سال و نیم مقاومت، سوار جیپ شخصی خود کرد. مراسم تسلیم تبدیل به تجلیل شده بود و مخالفین سرلشکر اردوبادی به مرکز گزارش می دادند. ۲۷ مرداد سرلشکر اردوبادی ملاغلامحسین را به منزل شخصی خود برده و نادر آن شب به یادماندنی را برای بسیاری تعریف کرده بود که خاطره تکریم و پذیرایی از مبارز مسلح علیه حکومت پهلوی توسط پدرش را هیچگاه فراموش نمی‌کند.

۲۸ مرداد سپاهپور همراه اردوبادی به تهران می‌آیند و شب را در منزل پدرزن اردوبادی یعنی پدربزرگ مادری نادر طالب زاده به نام “امیر شرفی بدر” می گذارند. قرار بود اردوبادی فردا به دیدار شاه برود که همان فردایش عزل می‌شود.

سیاهپورِ و سه مبارز همراهش در تهران شکنجه شده و پس از بازگشت به شیراز در میدان تیر به دستور پهلوی اعدام شد. سرلشکر اردوبادی نیز چندنوبت در دادگاه نظامی محاکمه و نهایتا حصر می‌شود. گزارش صادقانه ۱۲ صفحه ای و نیز دوستی و رابطه نزدیک با سرلشکر قرنی (که خود نیز مغضوب بود و به اتهام طرح کودتا علیه رژیم در اسفندماه ۱۳۳۶ بازداشت شده بود) دو عامل عمده مطرود شدن و حصر اردوبادی بود. هر دو نفر تا تحولات سال ۵۷ خانه‌نشین و تحت مراقبت ساواک بودند. پس از انقلاب نیز تا ترور سرلشکر قرنی در اردیبهشت ۵۸ با هم رفت و آمد داشتند.

اردوبادی که مورد احترام و اعتماد عشایر جنوب بود در جمع خانوادگی از عبارت تندی علیه محمدرضا پهلوی استفاده می‌کرد و می گفت او با این روال مملکت را به باد می‌دهد. در اسناد آمده است که شاه نسبت به برخورد احترام آمیز اردوبادی با سیاهپور بسیار عصبانی و برافروخته شده بود. بدون شک گزارش فساد مامورین حکومت در ژاندامری فارس و محبوبیت اردوبادی بین مردم بومی منطقه موجب ایجاد حسادت‌هایی در دربار و بخصوص رکن دوم علیه اردوبادی شد. همچنین باقر پیرنیا استاندار وقت فارس نیز از جمله مخالفین اردوبادی بود که در خاطرات مکتوب خود مفصل به آن پرداخت است. نهایتا محمدرضا پهلوی تحت تاثیر القائات اطرافیان، یکی از جوان ترین سرلشکرهای خود را که از زمان دانشکده افسری می‌شناخت به راحتی کنار گذاشت.

دکتر سیاهپور استاد دانشگاه یاسوج جزییات این رویداد تاریخی که بین دربیاریان به «غائله جنوب» یا «غائله فارس» مشهور بود را در کتاب “قیام عشایر جنوب” آورده و از اردوباری به عنوان ” یکی از معدود نظامیان خوشنام و مردمی حکومت پهلوی” یاد می کند که “ساواک او را مهره‌ای خطرناک می دانست”. دکتر سیاهپور می نویسد:

البته از خرداد ۱۳۴۲ تا یک سال بعد، که در اثر فشار طاقت ‏فرسای نظامیان رژیم بر افراد طایفه جلیل و اسارت این طایفه، ملا غلامحسین برای آزادی آنان اسارت خود را پذیرفت، سرلشکر اردوبادی به انحاء مختلف به طایفه جلیل کمک و مساعدت می‏ نمود…..وی چنان صادقانه و با صمیمیت در آن جمع گریان و ناراحت سخن گفت که خاطره آن در اذهان مردم باقی است و هنوز تمام مردان و زنان طایفه به خوبی و نیکی از او یاد می ‏کنند…..بسیاری از نظامیان ارتشی و ژاندارمری و دیگر امرای دولتی، خاصه سازمان امنیت، با توجه به عملکرد مثبت و مردمی او، و بیان عیوب و اشکالات مأموران دولت و رژیم، درصدد ضربه‏ زدن به او بوده ‏اند و بهترین موقعیت را در قضیه قیام عشایر جنوب، به خصوص ملا غلامحسین سیاهپور جلیل، به دست آوردند….. اسناد زیادی در این باره در دست است که به بهانه ‏های مختلف او را بازخواست کرده ‏اند و بیش از یک سال او را به محکمه کشانده‏ اند. وی که از همان اوان ــ اوایل شهریور ۱۳۴۳ ــ از مقام خود خلع شده بود، سرانجام در اواخر سال ۱۳۴۴ پس از بازجوییها و محاکمات مفصل، بازنشسته اعلام شد و از همان موقع تا پایان سقوط رژیم، خانه ‏نشین و منزوی و تحت نظر بود. به طوری که حتی دوستان و خویشاوندان نزدیک وی از ترس رژیم، جرئت آمد و شد و ملاقات با او را نداشته ‏اند  تقریبا بیش از یکسال، از مرداد ۱۳۴۳ تا اواخر ۱۳۴۴، مورد بازجویی و بازخواست قرار داشته

همچنین محمد بهمن‌بیگی بنیان‌گذار آموزش و پرورش عشایری از ایل قشقایی در یادداشتی از جوانمردی “اردوباری” می گوید: “به خیرخواهی و دلسوزی فرمانده ژاندارمری فارس، سرلشکر اردوبادی، که در آن روزها از اختیارات ویژه ‏ای برخوردار بود، امید و اطمینان زیاد داشتم. او از کارگزاران نیکنام و کمیابی بود که دولتیها در چنته داشتند “

سرهنگ غلامرضا نجاتی در کتاب “ماجرای کودتای سرلشکر قرنی” به افسرانی اشاره می‏ کند که همراه با سرلشکر قرنی شبکه‏ ای تشکیل داده بودند و «برای عملیات کودتا، و یا علیه یگان نظامی مخالف» با یکدیگر همکاری می‏‌کردند، که یکی از سه نظامی مشهور آن «سرهنگ اردوبادی» بود: “قرنی شبکه ‏ای از افسران نیروهای مسلح «افسران میهن ‏پرست» را در اختیار داشت”

محمدکرم رزمجویی نیز در کتاب “نبرد گُجستان” به قیام عشایر جنوب می پردازد.

این واقعه ذهن نادر ۱۱ ساله را که علاقه ویژه‌ای به پدر خود داشت و در ادامه زندگی همواره از مهین دوستی و سبک زندگی او متاثر بود، درگیر موضوع “بی عدالتی و ظلم” کرد و شیوه برخورد سرلشکر اردوبادی در سخن گفتن با صراحت و نترسیدن از نتیجه برایش آموزنده بود. پدر نادر از خود سرمایه‌ای چندانی نداشت و پس از خانه‌نشینی اجباری با وام بانک کشاورزی، زمینی را در کرج گرفته و مشغول زراعت شد و تا چند سال اقساط آن را پرداخت می کرد. زمینی که بعدها به ناحق مصادره شد.

شجره‌نامه مادری: شرف المعالی و امیرشرفی

مادر نادر سیده وحیده ملوک امیرشرفی که از خانواده‌ای فرهنگی آمده بود از کودکی به نادر زبان انگلیسی می آموخت. به نقل دکتر نصرت‌الله کاسمی پزشک، شاعر و نمایندهٔ مجلس شورای ملی، پدر بزرگ وحیده، سید محمد بقا اصفهانی نخست ملقب به اشرف الکتاب و بعد به شرف المعالی فرزند سیدمحمد صادق موسوی نقیب السادات بود. این روحانی صاحب نام از خطاطان و شاعران معروف دوران قاجار بود که در متون تاریخی از او با عنوان ادیب و مؤسس نخستین انجمن ادبی در قرن گذشته هجری قمری یاد شده و آمده است که در نوشتن نسخ، رقاع، ثبت و روانه نویسی ثلث تسلط داشت. محمدحسن خان اعتماد السلطنه وزیر انطباعات اواخر دوره ناصری در صفحه ۲۰۲ المآثر و الآثر نقل می کند که “صاحبان خزائن خطوط و مکاتیب ممتازه من حیث الاقلام در دارایی قرآنِ به خط وی با هم مفاخره می نمایند و در نظم شعر نیز به فنون از مشاهیر زمان.” دکتر علی عبدالرسولی فیروزکوهی استاد دانشگاه تهران، ادیب و خطاط شهیر که از شاگردان شرف المعالی بود، نوشته که ناصرالدین شاه زمانیکه از فضائل استاد شنید به ملاقاتش راغب شد و به حضور خواند. کتاب آیات باهرات و مناقب خسروی از آثار اوست و نیز قرآنی به سفارش ناصرالدین شاه که به امین السطان صدراعظم خود اهدا کرد و امروزه در موزه ملی قرآن تهران نگهداری می‌شود.

شرف المعالی انجمن ادبی را در منزل خود واقع در خیابان بوعلی وقت راه اندازی نمود که پس قتل ناصرالدین شاه تعطیل و مجدد با دستور مظفرالدین شاه ادامه حیات یافت.

محمودخان ملک‌الشعرا، شاعر و هنرمند عهد قاجار از مردمداری و ثابت قدم بودن میرمحمدحسین امیرشرفی بدر فرزند شرف المعالی در دستگیری از درماندگان و حمایت از مظلومان و بیچارگان می گوید.

مرحوم امیرشرفی، پدربزرگ مادری نادر، که از حامیان موسیقی و هنر و خط بوده در مقدمه تجدید چاپ آیات باهرات می نویسد:

امیرشرفی که در حدود سن ۶ – ۷ سالکی از نعمت پدر محروم شده بود، در زمان قحطی بزرگ که در مدت جنگ جهانی دوم در ایران رخ داد، با فروش زمین های خود و تهیه لوبیا و نخود به گرسنگان کمک می کرد. وی در حوزه تجارت نیز با ورود اولین تخت های بیمارستانی به ایران خدمت کرد.

در آن زمان باغ امیرشرفی برای اهل تهران معروف بود که در ماه های محرم و رمضان مراسم عزاداری از صبح تا غرب در آن برگزار می شد و بعدها خیابانی در همان محدوده به این اسم نامگذاری شد و به گفته اهل محل و مشاهدات، بعد از فوت مرحوم امیرشرفی نیز مراسمات مذهبی در باغ برگذار می شد.

با احداث اتوبان امام علی باغ وسیع امیرشرفی که در تقاطع خیابان دماوند و این اتوبان واقع شده بود عملا از بین می رود و شهرداری، روبروی بیمارستان بوعلی کتابخانه و بوستان کوچکی به این اسم تاسیس می کند.

همچنین محروم امیرشرفی که خود تجارت می کرد و از پدر نیز به او ارث رسیده بود از زمان قاجار دارای املاکی از جمله یک مورد در نزدیکی شهر صنعتی کاوه فعلی بود که فرح پهلوی به بنیاد علوی ملحق کرد و پس از انقلاب نیز به ناحق مصادره شد.

مرحوم امیر شریفی

عزیمت خانوادگی به آمریکا برای تحصیل

“همه فکر می‌کنند فرنگ به اصطلاح یک بهشت و یک رجاء هست. برای من که این‌طور نبود، من از همان سال‌های اول قفس بودنش را حس کردم، که این یک قفسه و خوشی‌هاشم خیلی خوش نیست. توی سنی من درگیر بحث «کمال» شدم، که چیزی برای من به‌عنوان کمال در این جهان وجود دارد و یک حقیقتی هست. سؤال‌هایی در ذهن داشتم که باید پاسخ داده می‌شد و در هیچ کتابی هم جوابش نبود.مشغول این بود فکرم که چیزی به اسم حقیقت وجود دارد و انسان باید به دنبال حقیقت باشد. ۴_۵ سال قبل از انقلاب به دنبال این حقیقت بودم. از ۵ سال قبل از انقلاب شروع کردم در همین رشته کار کردن و آمدیم جلو. رشته سینما را طلبه‌وار خوندم، نه که یک مدرک بگیرم و دنبال شغل باشم. مانند یک انسان هنرپژوه، خوندم. آدم‌های خیلی بزرگی دور و اطرافم بودند که مسلمان هم نبودند و یه جور الگو بودند؛ یکی مکزیکی بود، یکی لهستانی و دیگری شاعر آمریکایی ولی همه در حد نبوغ. این‌ها الگو بودند در مقاطع مختلف. همه‌ی این‌ها بود تا خوردیم به انقلاب اسلامی. انقلاب اسلامی هم (برای من) با سینما رکس آبادان شروع شد، این خبر من را منقلب کرد و همان شب تصمیم گرفتم برگردم ایران. امام تصویرش داشت در مجلات پخش می‌شد، جملات امام، چهره‌ی امام، مانند عشقی که آدم گم کرده باشد و  ناگهان آن را پیدا می‌کند. آدمی که دوست دارد می‌بیند. با یک هواپیمای ۷۴۷ اومدم ایران که خالی بود، کسی از آمریکا نمی‌آمد ایران. من به وجد آمده بود اون روزها از مردمی که از گلوله نمی‌ترسند. عکس می‌گرفتم، هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام می‌دادم و گام به گام و مرحله به مرحله جلو می‌رفتم که قصه‌ هر کدام یک حالی و فرازی داشت تا اینکه برسیم به خود اسلام.”

نادر ۱۶ ساله بود که در ۱۳۴۸ سرلشکر اردوبادی که توسط حکومت برکنار و منزوی شده بود تصمیم می‌گیرد برای تحصیل فرزندانش را به آمریکا بفرستد. اواخر دهه ۶۰ میلادی و نیمه اول دهه ۷۰ را در ویرجینای سپری می‌کند.

بازگشت به ایران پس از واقعه سینمارکس (تابستان ۵۷)

بزرگترین درس رسانه‌ای استاد طالب‌زاده اندازه یک مورچه در مسیر انقلاب سهیم باشیم

«۱۳ بهمن اولین مصاحبه مطبوعاتی امام بود و همه صحبت‌ها این بود که “جمهوری اسلامی یعنی چی؟ از کجا شما می‌خواهید دولت را تغذیه کنید؟” همه سوالات اینجوری بود. به عنوان یک جوان ۲۶ ساله من احساس می‌کردم یک کودتایی آمریکایی‌ها می‌خوان انجام بدن و امام اکه اینجا یک نهیبی بزنه خوبه. خبرنگار CBS بعد از یک ساعت برگشت به من گفت که سوال خوب نداری؟ من گفتم چرا! بپرسید از امام که اگر لازم باشد حکم جهاد میده؟ امام در جواب گفتند که بله اگه لازم باشد حکم جهاد می‌دهم. این تیتر تمام روزنامه‌های روز بعد شد. و امروزم اگر شما نگاه کنید چهارده بهمن همه روزنامه‌های داخلی تیتر اینه! اون روز بزرگترین درس رسانه‌ای خود را گرفتم! که انقلاب اسلامی عرصه ایست که هر کسی می‌تواند کمک کند، فقط کافیست بداند چیکار باید کند. یک مورچه می‌تواند کاری کند، یک فرد ناشناس می‌تواند کاری کند و تا به امروز هم اینجوری بوده که چقدر آدم‌های ناشناس کارای بزرگ تو این انقلاب کردند که اصلا کسی نمی‌داند که کی هستند و چی هستند و کدام مقطع این کار شد. خیلی از شهدا اینجوری هستند. کسی حتی نمی‌داند که اینها اصلا اینا چیکار کردند!»

«یه دوره‌ای بود که میخواستم اسم بنویسم به‌عنوان نیروی عادی رزمنده برم جنگ. ستاد پشتیبانی جنگ در موسیان دوره‌ آموزش رانندگی لودر داشت. من رفتم راننده بولدوزر شدم و با چیزی که یاد گرفتیم بودیم رفتم مریوان و کانی مانگا. در والفجر ۴ مرحله ۳ در خط (مقدم) راننده بولدوزر بودم، یکی دو ماه در کانی‌رشت سنگر می‌ساختم و جاده درست می‌کردم تا اینکه مجروح شدم. (پس از بهبودی در تهران) برگشتم سر فیلمسازی و یک مستند از این آدما و روحیه‌شون که به نوعی آینه‌ای بود از انقلاب اسلامی ساختم و یک لطافتی داشتند که هرگز فراموش نمی‌کنم.»

«کالیبر آمده بود ولی ساییده شده بود به بدن من و رد شده بود. این خواست خدا بود و ما شکر می‌کنیم پروردگار را که همیشه به ما لطف داشت و ان‌شاءالله که توفیق داشته باشیم این فیلمی که تهیه می‌کنیم را به ثمر برسانیم و خدمت کوچکی در این راه کرده باشیم.»

«مرتضی ثابت کرده بود که هنرمند می‌تواند خیلی خیلی پاک و پرقدرت باشد. او ثابت کرد که می‌شود خیلی مدرن بود و خیلی متدین ماند. خیلی به‌روز و حتی فراروز و آینده‌گرا باشد. خیلی متدین به این معنی که خدا را در خودش حس بکنه، خیلی حاضر و عاشق باشد. این را واقعاً ثابت کرد. با رفتن مرتضی همه پی بردند که یک کسی بود که خیلی ارزون فکر می‌کردیم که همینجا هست و خیلی تصادفیه. فکر می‌کردیم یکی از افراد هنرمند جامعه، یکی از افراد آگاه و عارف، یکی از اینهاست. در حالیکه او منحصر به فرد بود. شاید منحصر به فردترین آدم زمان خودش بود و هنوز تا الان از جهاتی منحصر به فردترین کسی است که فردی او را جایگزین نکرده است. ما چه کسی را داریم که این شکلی، نوشته داشته باشه؟ فلسفه و حکمت داشته باشه؟ نوری به آینده بیاندازد و نوری به درون ما؟ و بتواند غرب را بتونه تحلیل کند. یکی از معضلات ما اینست که در برابر غرب کم بیاوریم. یکی از معضلات جوان‌ها اینست که در برابر غرب، زانو بزنند، بترسند، کپ کنند. او کپ نمی‌کرد در واقع، غرب و تمدن غرب، در برابر تفکر اینگونه کپ می‌کند. کسی که در نوشته‌هایش، جایگاه فرهنگ غرب را مشخص کرده تا بچه‌ها کم نیاورند. این خیلی مهم است که آدم‌ها بتوانند زود رشد کنند. چون غرب، فوری تحقیر می‌کند آدم‌ها را، مخصوصاً کسانی که می‌خواهند در مسیر دین وارد شوند، هیبت تکنولوژیک غرب، آنها را می‌ترساند و با خود می‌گویند که اگر دین خوب است، پس چرا غرب اینقدر جلو هست؟ یک حکیم می‌خواهد که این را جراحی کند و تحلیل کند که کجای کار هستی؟ و بدانی که قدرت چیست؟ ارزش چیست ؟ چه چیزی می‌ماند؟ بنا بر چیست؟ اینها نیازمند حکیم و طبیب کامل است. و معمولاً دکترهای اینجوری، هنرمندند و مرتضی هیچوقت نمی‌گفت که من هنرمندم. طبیبی بود که هنرمند هم بود. و این از خصوصیات انسان‌های کامل است که خصلت هنر و زیبایی‌شناسی در اونها وجود دارد.»

«یکی از چیزهایی که بهش غبطه می‌خورم این بود که بلافاصله بعد از مستند والعصر با مرتضی آوینی کار نکردم. شهید تقی رضوی هم به من گفت، برو با آقای آوینی کار کن! واقعاً باید همانجا می‌رفتم. خیلی اشتباه استراتژیکی بود و بعد این حسرت تا آخر جنگ با من ماند. بعدش در اولین فرصتی که پیدا کردم، در سه پروژه با آقای آوینی با هم کار کردیم و این حسرت را آنجا به نحوی جبران کردم. چون انسان فوق العاده‌ای بود. یکی از لذت‌هایی که مصاحبت با آوینی داشت، قسمت سیال ذهنش بود، آدم به وجد می‌آمد.»

«من اولین کاری که از مرتضی آوینی در سال ۱۳۶۱ دیدم، فهمیدم هر چه من در (دانشگاه) کلمبیا یا جای دیگر خوانده‌ام، این از اونها بهتر است و این آدم، آدم کلاسیکی است که حرف جدید دارد. بعدها که با خودش آشنا شدم، دیدم که در مقابل این آدم و اینجور تفکر، من کلاً کم می‌آرم. تصور نمی‌کردیم که شهید بشه وگرنه از ایشون باید مکرر مستند می‌ساختیم. چون هر لحظه‌اش و هر آن آنش ثبت شدنی بود.»

«خنجر و شقایق حقیقتش یک تجربه فیلمسازی خیلی خاص و فوق العاده بود و تا آخرش برکت داشت. و پروژه‌ای هم در خصوص روایت انجیل بارنابا از حضرت مسیح شروع کردیم که مرتضی قرار بود دیالوگ‌های حضرت مسیح رو بنویسند… زمانی بود که مرتضی کلی دشمن داشت و کسی هم او را نمی‌شناخت. و خدا هم به نظر من، او را از روی زمین برداشت و با این برداشت ناگهانی، یک هول ایجاد کرد. مرتضی آدم این لحظه بود. آدمی بود که در لحظه حضور داشت. این کلمۀ «حضور» را می‌دانید یعنی چه؟ حضرت آقا… حضرت اجل… کلمۀ «حضرت» از حضور می‌آید. یعنی روحش «حاضره». و این حضور هم از سلوک می‌آید. مرتضی، این حضور را داشت، و از طرق غیرِ فنی هم به دست آورده بود، غیر از چیزهایی که از طریق سلوک معنوی و عبادی به دست می‌آورد، یک چیزهایی هم بهش داده بودند مثل اینکه گفته بودند به او این استعداد مال تو! فقط خدا می‌داند که اینها چه هستند.»

رنسانس قبل از رنسانس

مستندی که در خصوص اسلام و ایتالیا ساختم موضوعش این بود که در آندلس و در سیسیل قبل از دوره‌ی رنسانس مسلمان‌ها بودند که علم مسلمین را ترجمه کردند به لاتین، در اختیار اروپایی‌ها قرار دادند. اروپایی‌ها سواد این حرف‌ها را نداشتند و علوم مسلمین بود. برای این کار رفتم رم، ناپل، پالرمو که این مستند «رنسانس قبل از رنسانس» را بسازم. کلا این قسمت در کتاب‌های غربی سانسور هست و حالا کمی مجبور هستند که در موردش بگویند. بعدها با همین حال و هوا یک کار دیگر در آندلس ساختم که در واقع مسلمانان بودند که علم را قبل از دوران رنسانس به اروپایی‌ها دادند و آنها‌ها با تلاشی که داشتند، علم را بردند در سطحی که رنسانس و انقلاب صنعتی شد و همه به اتکای علوم مسلمین رخ داد. علومی که مسلمانان برایشان ترجمه کرده بودند چراکه خودشون عرضه‌ این کار را نداشتند و نمی‌توانستند کتاب‌هایی که به زبان عربی بود را ترجمه کنند به لاتین. بین امپراتورهای اروپا، فردی بود به نام فردریک دوم که در بیت‌المقدس بزرگ شده بود زبان عربی بلد بود. دربارش را از آلمان آورد به پالرمو (سیسیل) چراکه اونجا مرکز علم بود و ۲۰۰ سال فاطمیون حکومت کرده بودند و بعد شکست خورده بودند. اولین کاری که فردریک دوم انجام داد انتقال پایتخت از فرانکفورت به پالرمو بود. پس از آن گفت زبان دربار من عربی است. تمام دانشمندان (مسلمان) را حفظ کرد و به آن‌ها گفت هیچ جا نرید، همین جا من به شما زندگی سلطنتی افسانه‌ای می‌دهم. فردریک دوم مرد بزرگی بود، نیچه او را تنها امپراطوری می‌داند که واقعاً لیاقت عنوانش را داشت ولی از مسلمانان کسی خبر ندارد که کی بود، چی شد و چه اتفاقی در اون دوران افتاد.

ساعت بیست و پنج

دو سفر دید نادر را از صرف فضای هنری و سینمایی بیشتر به فضای روزنامه‌نگاری و مسائل سیاست خارجی آمریکا نزدیک می‌کند. نادر طالب‌زاده باور داشت که تمامی اتفاقات پس از ۱۹۷۹ از جمله انفجارات دهه ۹۰ میلادی در آمیای آرژانتین و حادثه ۱۱ سپتامبر همه در واکنش به انقلاب اسلامی هستند. حتی می‌گفت بسیاری از موسیقی‌های ضدجنگ ویتنام در آمریکا در دهه ۸۰ بجز برخی استثناءها مانند راجر واترز، نتوانستند کارهای قوی تولید کنند. جمله شهید آوینی را منتقل می‌کرد که انگار در ۱۹۷۹ زمان متوقف شده است. در سفر ۱۹۹۱ به آمریکا دید این منهتن، منهتن دهه ۷۰ که اون آنجا زیست کرده بود نیست. رابطه مردم با فرهنگ و حکومت و دین به شدت تغییر کرده بود. آنقدر موضوع برایش مهم بود که به ایران می‌آید و با آوینی مشورت می‌کند که اسم مستند را آوینی پیشنهاد می‌دهد «ساعت ۲۵» در خصوص فروپاشی آمریکا از داخل. مجدد به آمریکا سفر می‌کند و آن زمان صادق خرازی که سفیر بود پس از اطلاع از تصمیم جوان مستندساز به اون می‌گوید «شما بیا در خصوص بزرگی و عظمت آمریکا مستند بساز، آمریکا هر روز قوی‌تر می‌شود.» بعدها در مصاحبه با مهدی نصیری در کیهان، خرازی به این موضوع اشاره می‌کند. سفر دوم در سال ۲۰۰۶ و پس از حادثه ۱۱ سپتامبر بود که بینش حاج نادر را خیلی به مسائل ژئوپلیتیک نزدیک می‌کند.

مصادره به ناحق اموال پدری و مادری و سکوت حاج نادر علی رغم اعتراف قاضی مربوطه و دستور رهبری

آیت الله قائم‌مقامی دوست ۴۰ ساله حاج نادر و همنشین شهید آوینی می گوید که استاد طالب‌زاده “فروتنی عجیبی و شگفت‌آوری” داشت. خودش را در جبهه معرفی نمی‌کند تا جاییکه می‌پرسند چه کاری بلد هستی؟ (نمی‌گوید من در دانشگاه کلیمبیا فیلمسازی خواندم) دوره رانندگی کامیون می‌بیند و به عنوان سنگرساز کار خود را در جبهه شروع می‌کند. در همان شرایط دست راستش ترکش می‌خورد و تاندون پاره می‌شود و از جانبازی او در آن زمان کمتر کسی در جبهه خبر داشت. در جزیره مجنون نیز مورد حملات شیمیایی و گاز عصبی قرار گرفت.

افق نو: گردهمایی اندیشمندان غربی در ایران

این عبارت تا همین چند سال پیش یکی از رؤیاهای مقامات فرهنگی و سیاسی کشورمان بود. رؤیایی که اگرچه به دلیل وجود تعداد زیادی از متفکران غربی که از درون روایت‌گر تضادها و تناقضات رفتاری دولت‌های اروپایی و آمریکایی هستند، کار چندان سختی به نظر نمی‌رسید. اما عدم وجود ساختاری که بتواند به محور این ماجرا تبدیل شود آن را تبدیل به یک آرزوی دست‌نیافتنی کرده بود. اما در نیمه‌ی دوم دهه‌ی ۸۰ خورشیدی بود که این رؤیا تبدیل به واقعیت شد و کنفرانس افق نو با محوریت گردهمایی شخصیت‌های هنری، رسانه‌ای، سیاسی و نویسندگان آمریکایی و اروپایی در تهران برگزار شد. این کنفرانس بستری مناسب برای هم‌فکری، تبادل نظر و بهره‌گیری از آراء و نظرات اندیشمندان و متفکران غربی فراهم کرده تا برای دستیابی به راه‌کارهای مشترک به سوی جهانی عاری از خشونت و تروریسم با اندیشه‌ی انقلاب اسلامی پیوند برقرار کند. دغدغه‌ی مشترکی که موجب نزدیکی این چهره‌های منتقد به جمهوری اسلامی شد. موضوع مبارزه با لاوی گسترده‌ی صهیونیسم در غرب است که موجب شد منافع ملی اروپا و آمریکا در تضاد مستقیم با اهداف گروه‌های سودجو و افراطی صهیونیستی قرار بگیرد. اهمیت اصلی افق نو را باید در رسمیت بخشیدن به محوریت ایران در مبارزه با اندیشه‌های استعماری و سازمان‌های لاوی‌گر صهیونیستی در جهان امروز دانست. ویژگی شاخص این کنفرانس حضور اندیشمندان و اهالی رسانه از کشورهای مختلف و با باورهای متفاوت است که همگی از منظرهای گوناگون خواستار ایستادگی و مقاومت در برابر سیطره‌ی مدرنیزم غربی و جهانی‌سازی هستند. ایدئولوژی‌ای که فرهنگ‌ها و رسوم محلی را تحمل نکرده و با نابودی ارزش‌های سنتی و خانوادگی به دنبال یکسان‌سازی بین‌المللی به سبک هژمونی آمریکایی است. برگزاری مجدد افق نو در مهر ماه ۱۳۹۳ نیز علاوه‌بر واکنش اتحادیه‌ی ضدافترا موجب موضع‌گیری سخنگوی وزارت خارجه آمریکا و مارک کرک سناتور معروف ضد ایرانی شد. همچنین در ادامه بسیاری از میهمانان بعد از بازگشت، یادداشت‌ها و مقالات بسیاری در دفاع از افق نو نوشتند و ضرورت این گردهمایی بین‌المللی را تشریح کردند. بسیاری از این شخصیت‌ها جهت شرکت در نشست‌های علمی-تخصصی و جلسات پرسش و پاسخ در دانشگاه‌ها و مراکز علمی-پژوهشی سراسر کشور حضور داشتند. لذا تشکل‌های دانشجویی و نیز فعالین رسانه‌ای داخلی همواره از حامیان اصلی برگزاری افق نو بوده‌اند. کنفرانس افق نو کمتر از یک دهه عمر دارد اما در همین مدت کوتاه توانسته به دغدغه و نگرانی رسانه در جریان اصلی غرب که مسئولیت مدیریت و کنترل افکار عمومی جهان را بر عهده دارند تبدیل شود و این موفقیت کوچکی نیست.

الیور استون

زمانیکه الیور استون دعوت جشنواره جهانی فیلم فجر را پذیرفته بود، رضا میرکریمی می‌دانست که کسی بجز نادر طالب‌زاده توان میزبانی از او و ارائه تصویری قوی از ایران را ندارد. وقتی استون به چارسو رفت متوجه شد که همه شیفته اسکار، کن، ونیز، برلین و دیگر رویدادهای دیگر سینمایی‌اند، حال آنکه کَن به دنبال حضور آقای کارگردان روی ردکارپت خود بود. تام کروز، آنجلینا جولی، گری اولدمن، جانی دپ، وودی هرلسون، جان تراولتا، چارلی شین و ویلم دفو به کار کردن با استون که خود برنده چهار جایزه اسکار و پنج جایزه گلدن گلوب بود افتخار می‌کردند. استون به آقای نادر گفته بود I would like to see some of your engaged people, committed guys… می‌خواهم بر و بچه‌های متعدد شما را ببینم. گویا به دنبال جنس دیگری از ایرانی‌ها بود که در چارسو نیافته بود.

خیلی وقت ها برای مصاحبه با کارشناسان یا گپ و گفت با برخی چهره های آمریکایی (با توجه به تفاوت زمان)  پس از نیمه شب می رفتم منزل حاج نادر.

حاجی با هر کسی حال نمی کرده و به اصطلاح خودش باید طرف “حال خوبی داشته باشه”. اگر زیادی گپ طول می کشید تا اذان صبح زمان می برد (همانطور که ساعت تلفن همراه حاج نادر رو می بینید)

مدتی قبل از اذان صبح نماز چند رکعتی جداگانه می خواند. حتی اگر شب هم می خوابید مدتی قبل از اذان صبح بیدار بود و سحر را از دست نمی داد حتی زمانیکه نمی توانست ایستاده بخواند. مُهر همیشه کنارش بود. بعدها به این نتیجه رسیدم که انرژی که از این مناجات ها می گرفت خیلی از شخصیت های غربی را تحت تاثیر قرار می داد و غیرمستقیم به ما می گفتند “با نادر بودن حال آدم را خوب می کند و انرژی خوبی انتقال می دهد”. Nader has somthing special….

ما که علمای دین و بزرگان مکتب را از نزدیک ندیدیم ولی آنچه از حاج نادر دیدیم خیلی شبیه است به چیزی که از عرفا و اساتید اخلاق یاد می کنند.

اگر چیزی قابل ارائه داشته باشیم در آن دنیا همین ساعت های سحر با حاج نادر است. -یکی از شاگردان

ترور بیولوژیک

(در حال تکمیل)